×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

همه چی

کودک

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد
یکشنبه 30 بهمن 1390 - 8:24:44 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://re43.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 6 اسفند 1390   11:05:08 PM

لره نامزدشو میبره بلال بخورن یکی از بلالها رو برمیداره نشون دختره میده میگه:اينو مي بینی!قدرت خدا زمان پیغمبر اذان می گفت

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 6 اسفند 1390   1:31:29 PM

http://re43.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 30 بهمن 1390   9:03:53 PM

ازبزرگی پرسیدم: چطور میتوان بهترزندگی کرد؟ گفت:گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو، ایمان را نگهدار و ترس رابه گوشه ای انداز، شک هایت را باورنکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیزاست فقط اگر بدانی که خدا با توست 

http://re43.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 30 بهمن 1390   8:53:57 PM

هیچ بارانی ردپاى خوبان را ازكوچه باغ خاطرمان نخواهد شست.....‎:-*:-*:-* 

آمار وبلاگ

12844 بازدید

1 بازدید امروز

1 بازدید دیروز

73 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements